۱۴ مطلب با موضوع «یادداشت های من» ثبت شده است

قضاوت زود هنگام

نزدیک های غروب بود و پارک تقریبا شلوغ، کنار هر وسیله بازی چندتا بچه با شور و هیجان برای سوار شدن صف کشیده بودند. من و فاطمه خانم در صف تاب منتظر بودیم تا دو دختر بچه که حاضر نبودند دل از تاب بکنند پیاده شوند.

ادامه مطلب
۱ ۰ ۰ دیدگاه

کارت خالی

ساعت از 8 صبح گذشته بود که بعد از یک پیاده روی اساسی از آزمایشگاه به نانوایی محل رسیدم. دو مرد و یک زن در صف ایستاده بودند. من که رسیدم شاگرد نانوایی نان دو مرد را تحویل داد و به سمت دستگاه کارت خوان رفت.

ادامه مطلب
۰ ۰ ۰ دیدگاه

جناب پشه

سرگرم نوشتن بودم که صدایش توی گوشم پیچید تا به خودم بیایم میان کلمات خرچنگ و قورباغه ای که قلب سفید کاغذم را سیاه کرده بود، قدم می زد.

ادامه مطلب
۰ ۰ ۰ دیدگاه

صد سال بعد

وبینار اهل نوشتن امروز با یک داستان علمی و تخیلی شروع شد و به یک درگیری ذهنی ختم .

ادامه مطلب
۰ ۰ ۰ دیدگاه