تارگت

تارگت

از خواب که بیدار شدم ساعت 6.30 بود، در حقیقت خودم برای این ساعت کوک کرده بودم چون دیشب تا 11.45 توی اینستاگرام می چرخیدم از جا بلند شدم در رختخواب نشستم، هنوز خوابم می آمد دلم می خواست بخوابم؛ بلند شدم دست و صورتم را شستم و بلافاصله به سراغ نوشتن صفحات صبحگاهی رفتم یادم نیست چی نوشتم چون فقط می نویسم که خالی شوم و تمام دوست ندارم آن‌ها را به ذهن بسپارم. هنوز خوابم می آمد ساعت حدود 7 بود مثل هر روز متوسل به شیر قهوه شدم و همانجور که آزادنویسی را انجام می دادم جرعه جرعه شیر قهوه می نوشیدم. پلک هایم سنگین شده بود هر لحظه حس می کردم به زودی خواب بر من چیره می شود و با صورت روی کیبورد لب تاپ می افتم. دو دفعه صورتم را با سرد شستم و باز شیر قهوه خوردم تا یک ساعت آزادنویسی تمام شد.

هوا حسابی گرم بود و خوابم می امد دو انتخاب داشتم یا خودم را توجیه کنم دیگر دیر شده است و هوا گرم است و اگر از خانه بیرون بروم حسابی اذیت می شوم و زیر کولر دراز بکشم و بعد خودم برای این اهمالکاری سرزنش کنم. یا بلند شوم لباس بپوشم بر بهانه ها غلبه کنم بار و بندیل ببندم و برای زدن تارگت پیاده روی راهی پارک شوم.

مفتخرانه راه دوم را انتخاب کردم و با وجود گرمای شدید از خانه بیرون رفتم محله با ساختمان سر به فلک کشیده اش در سکوتی مبهم فرو رفته بود و جز زباله هایی که گوشه گوشه پیاده رو وخیابان رها شده بود اثری از آدمیزاد نبود.

هوا از هر روز داغ تر بود و شرایطم و روز دوم دوره ماهانه خلوتی خیابان و... یک جورهایی حس کسلی و رخوت در من ایجاد می کرد ولی سعی کردم حواسم را متمرکز صدای بهناز بستاندوست بکنم که با حرارت کتاب مادام بووآری را می خواهند رمانی زیبا که به جای حساسش رسیده بود دقیقا به لحظه مرگ اِما و حال خراب شارل واقعا گیر کردن آدم در این شرایط ازار دهنده است.

در پارک هم مثل خیابان سکوت حاکم بود نگهبان در دکه نگهبانی جلو کولر نشسته بود و اثری از کسانی که هر روز با شور اشتیاق راه می رفتند، ورزش می کردند یا صبحانه می خوردند نبود ظاهرا اندکی دیر بیرون آمده بودم و البته گرما هوا هم بی تاثیر نبود حتی گربه ها هم نبودند اندکی که دور زدم در سایه دائمی جلوی فرهنگسرا چند نفری ورزش می کردند و زن و شوهری میانسال در هم مسیر رفت و برگشتی می دویدند.

با اتمام سایه باز آفتاب بود و سکوت و من که بدون وقفه با سرعت آسفالت داغ پارک را زیر پا می گذاشتم تا زودتر به خانه برگردم و به خنکای کولر پناه ببرم. با وجود گرمای شدید تارگت را زدم و به خانه برگشتم احساس می کردم شعله های آتش از گونه هایم بیرون می زند. نا در بدن نداشتم ولی در درونم حس لذت بخشی وجود داشت،در درونم کسی مدام فریاد می زد وحیده دمت گرم تو توانستی واقعا هم پیاده روی در همچین هوایی برای وحیده که از گرما گریزان است و از هر بهانه ای در گذشته برای فعالیت نکردن استفاده می کرد یک دستاورد بزرگ است دستاوردی که بدون شک حاصل آن حال خوش روحی و جسمی خواهد بود.

۱ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی