جناب پشه

جناب پشه

سرگرم نوشتن بودم که صدایش توی گوشم پیچید تا به خودم بیایم میان کلمات خرچنگ و قورباغه ای که قلب سفید کاغذم را سیاه کرده بود، قدم می زد.
با نوک خودکارم زیر پاهایش زدم که دست از سرم بر دارد و برود؛ اما عین خیالش هم نبود عینک کارآگاهی به چشم، میان خطوط قدم می زد و با دقت به واژه هایم نگاه می کرد. با یک فوت او را از روی دفتر به پایین پرت کردم تا از شرش خلاص شوم؛ ولی هنوز چند ثانیه نگذشته بود که برگشت، اینبار سمج تر از قبل.
خواستم با کف دست روی کاغذم پخشش کنم که دیدم شروع به پشتک و وارو زدن کرد، در تمام سن سی و چند ساله ام پشه آکروبات کار ندیده بوده خودکارم را غلاف کردم و به او خیره شدم یک‌جورایی حس کردم دارد دلبریی می کند، با خودم فکر کردم حتما طفلکی خیلی تنهاست که برای جلب توجه من حتی حاضر به پشتک زدن شده است.
 دیگر وجودش برایم آزار دهنده نبود، انگشت اشاره ام را به سمتش بردم به جای اینکه فرار کند، روی انگشتم خزید و شبیه کودکی در آغوش مادر آرام شد.
یاد تمام آدم هایی افتادم که دست به هر کاری می زنند تا تنها نباشند، حتی حاضرند شبیه همین جناب پشه برای فرار از تنهایی به دشمن قسم خورده خودشان پناه ببرند.

۰ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی