کارت خالی

کارت خالی

ساعت از 8 صبح گذشته بود که بعد از یک پیاده روی اساسی از آزمایشگاه به نانوایی محل رسیدم. دو مرد و یک زن در صف ایستاده بودند. من که رسیدم شاگرد نانوایی نان دو مرد را تحویل داد و به سمت دستگاه کارت خوان رفت.

پیرزن حدود 70 ساله ای که جلوی من ایستاده بود رو به او کرد گفت: مادر جان می شود باز نگاه کنی ببینی پلاستیک دارید؟

پسر اندکی صدایش را بالا برد و گفت: وقتی می گویم نداریم یعنی نداریم

پیرزن با چهره معصومش نگاهی به پسر جوان انداخت و گفت: آخه مادر من می خواهم بروم بانک چه جوری نان بدون پلاستیک را با خودم ببرم؟

پسرک نگاهش را به پیرزن دوخت و فریاد زد: برو از سوپری بخر

پیرزن خواست برود که پسر با لحنی زشت و زننده گفت: کارتت هم پول ندارد!

حاج خانوم بنده که شرم وغم در چهره اش موج می زد گفت: چرا ندارد؟ شاگرد نانوایی که هیچ بویی از ادب و انسانیت نبرده بود فریاد زیاد: کارت تو هست من چه می دانم که چرا پول ندارد! پیرزن با شرمندگی ادامه داد آخه عزیزم 30 هزارتومان داشت، مادرجون قربون دستت یکبار دیگه رمز را بزن شاید رمز را  اشتباه زدی؛ حرفش تمام نشده بود که پسرک با وقاحت تمام صدایش را در گلویش انداخت و فریاد زد: دارم می گویم پول ندارد تو می گویی رمز اشتباه است.

سرم را بر گرداندم که بگویم حاج خانوم من حساب می کنم؛ اما خبری از پیرزن بیچاره نبود اعصابم به شدت خورد شد دلم می خواست چیزی به شاگرد نانوایی بگویم؛ ولی نمی دانم چرا سکوت کردم .

خیلی دلم می خواست بدانم اگر کسی جلوی ایشان با مادر، مادربزرگ، خواهر یا هر کدام از فامیل خانواده اش اینجوری حرف می زد واکنش او چه بود؟

۰ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی