صد سال بعد

صد سال بعد

وبینار اهل نوشتن امروز با یک داستان علمی و تخیلی شروع شد و به یک درگیری ذهنی ختم .

استاد کلانتری برای تقویت قوه تخیل از ما خواست صد سال دیگر را تصور کنیم.

 و از آن لحظه بود که درگیری ذهنی من شروع شد هزاران سوال مثل خوره به جانم افتاد و تنم را به لرزه انداخت.

 اصلا چرا وقتی استاد گفت صد سال دیگه هیچ کدوم از ما نیستیم بغضم کردم.

چرا اشک هایم سرازیر شد؟

 چرا دلتنگ شدم؟ دلم برای چه چیزی یا چه کسی تنگ شد؟

 چرا اینجوری غرق در غم و غصه شدم؟ 

چرا من باور ندارم روزی خواهد رسید که حتی دیگری نام و نشانی از من باقی نمی ماند مثل رمان صد سال تنهایی که در گذر زمان آن خانواده بزرگ با آن اعتبار و شهرت به کل محو و نابود شدند و کسی در شهر آنها را بیاد نداشت. 

داشتم با خودم فکر می کردم اگر من به فانی و زودگذر بودن زندگی باور داشتم، باز هم به همین شیوه زندگی می کردم؟ و همین مسیر را ادامه می دادم یا نه ؟ بدون شک نه حتما بهتر و مفید تر می زیستم.

 

پ.ن: امیدوارم این آشوب ذهنی برایم نقطه آغاز یک راه باشد. 

۰ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی