آمده بودم زیارت نه، آمده بودم شکایت، آمده بودم گله گذاری.بی هدف در صحن قدم می زدم بارها تمام صحن را دور زده بودم.
گاهی سرم را بالا می آوردم به نخل های بلند امام زاده که خوشه های خرمای آن تازه شبیه شکوفه هایی کوچک به آن اویزان بود نگاه می کردم گاهی سر می چرخاندم و به گلدسته های سر به فلک کشیده و نورانی امامزاده خیره می شدم قلبم شکسته بود شاید این اخرین باری بود که می توانستم این صحنه ها را ببینم بغض کردم آه کشیدم دلم یک معجزه می خواست معجزه ای که بتواند دردم را التیام بخشد دردی که از سرم شروع می شد و تا نوک انگشتان پایم ادامه می یافت.
نمی توانستم شاید هم نمی خواستم باور کنم به خط پایان زندگی رسیده ام.
هنوز برای رسیدن به خط پایان زود بود دلم می خواست وارد امازاده شوم ضریح را تنگ در آغوش بکشم و زار بزنم گله داشتم شاکی بودم از اینکه دعاهایم بی جواب مانده بود؛ اما تا به خودم بیایم در گوشه صحن بالای سنگ قبری سیاه رنگ نشسته بود قبری که چهار سال قبل در یک روز سرد زمستانی عشقم را تا ابد در آغوش کشیده بود و از آن روز به بعد برای من تمام راهها و مسیرهای شهر به این نقطه ختم می شد.
دستم بر روی نوشته های سنگ کشیدم با خودم فکر کردم چه جوری در این ۴ سال توانسته ام بدون او دوام بیاورم، حالا که خدا راهی برای خلاص شدن از این جهنم برایم فراهم کرده است چرا شاکی هستم چشمانم را بستم نفس عمیقی کشیدم دیگر دلم معجزه نمی خواست.
دیدگاهها (۱)
رازی --
۰۷ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۵۲
زیارت، گاهی خیلی به دل میشینه... دلتون آروم.